فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

عسل مامان و بابا

مهمانی صندوق خونه خاله مژده

امروز من و مامان و مامان بزرگم قراره بریم خونه ی خاله مهمونی . این دومین باری که من خونه خاله مژده می رم. دفعه ی اول وقتی بود که رفتم تا حاج آقا برام اذان بگه . اونجا خوش گذشت و همه فامیل بودند. من هم یه خورده خندیدم ، بازی کردم ولی بعدش یه دفعه نمی دونم دلم در گرفت گرمم شد و .خلاصه لج کردم و حسابی گریه کردمو ساکت نمی شدم تا بعد از کلی اسپند دود کردن و تخم مرغ شکستن یک دفعه آروم شدم. (خلاصه خودمو خوب نشون دادم قرار نیست که من همیشه آروم باشم.
18 تير 1392

واکسیناسیون

امروز من و بابایی و مامانی دوباره رفتیم درمانگاه جلالی ، جدیدا زیاد اینجا سر می زنیم . چشمتون روز بد نبینه. بابایی منو گرفت و برد تو اطاق (آخه گفته بودم که مامانی از بابایی قول گرفته بود که همیشه برای واکسیناسیون و از این کار ها اون منو ببره ، آخه مامانم دل نداره ببینه کسی به من آمپول نزنه)(مامانی قربونت برم بودم بودم ولی واقعا پای چپم درد می کرد بزار ماچ کردن یاد بگیرم بعدا حسابی تلافیش سرت در می آرم . خلاصه خانم هم (همون خانم مهربونه) به هر دوتا پام واکسن زد و یک قطره ی تلخ بدمزه رو هم ریخت توی دهنم . البته نا غفلی تا دهنم و باز کردم گریه کنم. مامانی بعدش بغلم کرد و بهم قطره داد. اون روز بیشتر خواب بودم ولی واقعا پای چپم درد می کرد ولی وقت...
17 تير 1392

فاطمه 2 ماهه

مامانی منو امروز برد درمانگاه جلالی همون جایی که برای قد و وزن پایش رشد هر ماه قرار برم. یه خانم مهربون اونجا هست که همه ی بچه های هم سن و سال من رو قد می کنه ، وزن می کنه. خلاصه خوب با پاهامون ور میره تا ببینه خوب رشد کردیم یا نه یکی نیست به اینا بگه آخه باباجون خودتون خوشتون می اد یکی با شما هم این کارها بکنه. بعدش که گریه ی مارا در می ارن می دنمون تحویل مامانا. ما شیر مامانا رو میخوریم و تند تند بزرگ میشیم دیگه این همه دنگ و فنگ نداره که مگه نه (البته دستشون درد نکنه) ...
6 تير 1392

دخملی چهل روزه می شود

امروز مامان و بابا دوتایی منو بردند حمام. آخ جون چه کیفی می داد. من کلا آب بازی را دوست دارم و همیشه با مامان می رفتم حمام ولی این دفعه چون قرار بود به اصطلاح آب چله رو سرم بریزند مامان و بابا دوتایی منو بردند . خیلی خوش گذشت و بامزه بود . مامان و بابا ازتون ممنونم ...
15 خرداد 1392

اولین ملاقات من و دکتر پوینده

دخمل مامان رو چند روز پس از تولدش به دکتر بردیم ، اخه احساس می کردیم که رنگ پوستش کمی زرد شده. خلاصه دکتر پس از معاینه برایش آزمایش سردی نوشتو ما هم اون رو به آزمایشگاه بردیم. راستش من که دلش  و نداشتم ببینم دارن از فاطمه خون می گیرن. برای همین باباش اونو برد. من بیرون منتظر شدم . خدارا شکر دخملم گریه نکرد چون خواب بود یکم زردیش بالا بود. دکتر گفت پس فردا نیز آزمایش باید تکرار بشه. خلاصه پس فردا بعد از انجام آزمایش الحمدالله زردی برطرف شده بود و ما کلی خوشحال شدیم ...
10 ارديبهشت 1392

اولین مهمونی

امروز مامان و بابا لباس مهمونی تنم کردند و با هم دیگه رفتیم خونه ی خاله مژده آخه قراره حاج آقا تو گوشم اذان بگه خلاصه بعد از کلی راه رفتن رسیدیم اونجا خاله منو داد بغل حاج آقا. حاج آقا مرد خوبیه برام اذان و اقامه گفت، دعا کرد ، اقامه گفت تا من همیشه سالم باشم. (حاج آقا دستت درد نکنه ممنون) ...
9 ارديبهشت 1392
1